غزلغزل، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

دختر گلم غزل

روزهای تلخ و شیرین

1393/6/15 11:55
نویسنده : مامانی غزل
154 بازدید
اشتراک گذاری

سلام انگبین مادر

روز اولی که دنیا آمدی با وجود داشتن درد زیاد واقعا خوشحال بودم و سختی های بیمارستان و مراقبت های بعد از عمل سزارین را با انرژی گرفتن از قند عسلم به پایان رساندم ولی به من گفتن باید یک شب دیگه هم در بیمارستان بخوابی،ومن خیلی ناراحت شدم دوست داشتم زودتر به خونه میرفتیم ولی به قول فردوسی پاکزاد:

    چنین است رسم سرای درشت

                     گهی پشت به زین و گهی زین به پشت

 خلاصه من و مامانی با هر سختی که بود یک شب دیگر را هم در بیمارستان گذراندیم . آن شب خاله هاداشتن اتاقت را برای آمدنت حاضر میکردند.

اینم از اتاق غزل که در حال آماده سازیه

صبح فردا بیست وهشتم اسفند ماه بود سال و نود و دو با همه پستی ها و بلندی هایش کم کم داشت میرفت وبهار با همه ی جلال و شکوهش آمده بود.من خیلی خوشحال بودم که میخواستیم به خانه برویم.لحظه شماری می کردم تا خانم دکتر بیاید و دستور ترخیص مرا بدهد که آمدند  وبعد از معاینه دستور ترخیص را دادند.داشتیم آماده میشدیم که برویم یک هو دکتر اطفال آمد و بعد از معاینه گفت بچه زردی داره وباید بستری بشه.با شنیدن این حرف همه غم های عالم با من دست به یقه شدند و بغض گلویم را فشرد،بعد زا اینکه مامانی وسایلت را جمع کرد و تو را به بخش اطفال برد های های گریه کردم بابا مرتضی آمد و به من دلداری داد اما نمیتوانستم جلو گریه ام را بگیرم.وقتی مامانی برگشت گفت تو هم باید رد بخش اطفال در اتاق مادران باشی تا هر وقت بچه شیر خواست در دسترس باشی با شنیدن این حرف کمی از غصه ام کم شد.لباس هایم را پوشیدم و به بخش اطفال رفتم مامانی برایم یک تخت گرفته بود،در جایم مستقر شدم هنوز با بقیه مادران درست آشنا نشده بودم که صدایم زدند ماشاالله هزار ماشاالله قوی گریه میکردی سریع خودم را به تو رساندم و شروع به شیر دادن کردم.خوردنت که تمام شد برگشتم اما هنوز یک ربع ساعت هم نگذشته بود که دوباره صدایم کردند اتاق را روی سرت گذاشته بودی با سرعت دوباره شروع به شیر خوردن کردی خانم پرستار آمد و گفت فکر میکنم شیرتون کمه که بچه انقدر زود گرسنه میشه بگید برن براش شیر خشک بخرن.بعدش گفت احتمالا زردی بچه هم به همین دلیله من گفتم میشه رضایت بدیم بچه رو امروز ببریم؟گفتن با مسئولیت خودتون بله.من خیلی خوشحال شدم سریع زنگ زدم به بابا وگفتم بیایید و رضایت بدید بعد از چند ساعت دکتر آمد و فرم رضایت نامه رو هم امضا کردیم وقتی از بیمارستان خارج شدیم نزدیک اذان مغرب بود و آخرین باران زمستانی شروع به باریدن کرد.مامانی سریع پتو رو از روی صورتت کنار زد تا باران به صورتت بخوره.دقایق زیبا و فراموش نشدنی ای بود.....

پسندها (1)

نظرات (0)