غزلغزل، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

دختر گلم غزل

آنچه در هفده وهجده ماهگی غزل گذشت

سلام دختر ناز مامان و بابا گل من این دو ماه مثل برق و باد گذشت و رفت و تابستون به پایان رسید وامروز سی و یکم شهریور دارم برات آخرین پست تابستونی رو میزارم.فردا اول مهره ماهی که من عاشقش هستم.در ضمن فردا تولد استاد بزرگ موسیقی ایران استاد شجریانه که همین جا این روز رو به خودشون و خانواده محترمشون تبریک و تهنیت میگم. عزیزکم این دو ماه به من و شما خیلی خوش گذشت چون چندباری رفتیم زرین دشت.موش مامان،خیلی زرین دشت و دوست داری و همش میخوایی بری تو باغ دور بزنی و تو جوب آب بازی کنی که البته همش باید یه نفر مراقبت باشه هشتم مرداد ماه هم با عمو حسین و خانوادشون رفتیم شمال.این سفر خیلی خاص بود چون با قطار رفتیم به سمت ساری  .اول...
31 شهريور 1394

از دوازده تا شانزده ماهگی دخترم

سلام قندو عسل مامان دخترم باید ببخشید که دیر وبلاگتو به روز کردم این روزا خیلی تنبل شدم ماه رمضون هم مزید بر علت شد تا به روز شدن وبلاگت چهارماهی به تاخیر بیوفته .غزل مامان الان شونزده ماهه شدی و فضولیهات همینطور بیشتر و بیشتر میشه البته خداروشکر دختر شیطونی نیستی که از همه جا بره بالا ولی امان از فضولیهات از همه چیز میخوایی سر در بیاری و طیق غریزه کودکانت میخوایی از همه کارای من و بابایی تقلید کنی و وای به روزی که نتونی...کلی جیغ و داد راه میندازی .عاشق خاله زینبتی و این روزا آوردنت از خونه مامان جون خیلی سخت شده.موقع خداحافظی سخت به خاله میچسبی و با من بای بای میکنی،اونوقت مجبورم به زور ببرمت که با کلی گریه همراهه .تو این ...
1 مرداد 1394

نوروز نود وچهار دومین نوروز غزلم

عشق ابدی من نوروز امسال دومین نوروزت بود پارسال موقع سال تحویل سه روزت بود  امسال یک ساله بودی و کلی شیرین کاری بلدی علاوه بر اینکه داری هر روز تو راه رفتن پیشرفت میکنی .امسال هفت روز اول عید بابایی باید سرکار شیفت وای میستاد خب تا شیشم هم بخاطر ایام فاطمیه عملا همه چی تعطیل بود.موقع سال تحویل شما خولب بودی ولی من به زور بابایی رو بیدار کردم  تا موقع تحویل سال برای عاقبت بخیری دخترم و همه بچه ها دعا کنیم.گناهی بابایی فردای اون روز هفت صبح باید محل کار میبود برای همین خیلی دلم سوخت براش ​.روز هفتم یعنی پنجشنبه رفتیم دامغان پیش مادر جون همون شب عمو حسین و زن عمو با پارسا و سارا اومدن که خیلی خوش گذشت و زن عمو ما رو...
18 فروردين 1394

عکس های تولد یک سالگی دخترم

سلامی چو بوی تازگی بهار به بهار زندگی مامان و بابا اولین پستی که تو سال نود وچهار برات میزارم مربوط به عکسهای تولد یک سالگیت میدونم که خیلی دیره ولی مامانی توعید اصلا وقت نشد ببخشید  مراسم تولدت رو بیست و یکم اسفند گرفتیم شب قشنگی بود و من و خاله تصمیم گرفتیم تم تولدت تم هلو کیتی باشه که خاله لطف کرد زحمت ریسه ها و استیکرها رو کشید که دستش درد نکنه .خب بدون توضیحات اضافه بریم سر وقت عکسها: تزیینات تولد دخترم که دست خالش درد نکنه براش درست کرد   غزل بغل عمو مهدی جونش غزل و مادر جون و مامان و بابا غزل و خاله و مامانجون و بابا...
17 فروردين 1394

به مناسبت تولد یک سالگی غزل

عزیز دل مامان وبابا تولدت مبارک الهی صد ساله بشی ،تو ماه پیش دندون دومت رو در آوردی و چند روزیه که دوباره بی اعصاب و بهونه گیر شدی   و اونم به خاطر دندون بالاییته که داره درمیاد .عسل مامان ماه پیش  برای برنامه ریزی جشن تولد و خونه تکونی سرم خیلی شلوغ بود برای همین عکسهای زیادی از بامزه بازیات نگرفتم ولی قول میدم عکسهای تولدت رو تو پست بعدی بزارم . خوشگل مامان داریم روزهای آخر زمستون رو سپری میکنیم و بوی بهار همه جا رو پر کرده امروز روز تولدته و همه ی مردم ایران در حال جشن و پایکوبی به مناسبت شب چهارشنبه سوری هستن و ما هم امشب یه جشن کوچیک به همین مناسبت خواهیم گرفت تا همه سنتها رو اجرا کرده باشیم. ...
26 اسفند 1393

ده ماهگی و ماجرا های فراوان

سلام عشق ابدی مامان ده ماهگیت مصادف با کلی ماجراهای جور و واجور بود که دست منو برای به روز کردن وبلاگت بسته نگه میداشت.برای همین مدت زمان زیادیه که وبلاگ تو به روز نکردم و پست امروزم خیلی بلند میشه.هرچند هفته دیگه تولدت ولی اشکال نداره وقایع این دو ماه به صورت مختصر برات تعریف میکنم. تو آخرین پستی که گذاشتم تازه داشتی یواش یواش دست به مبل قدم برمیداشتی اما امروز که دارم این مطالب مینویسم خیلی حرفه ای شدی و به راحتی تا دم آشپزخونه رو دست به مبل قدم برمیداری .روز چهاردهم دی ماه هم برای اولین بار بدون کمک خودت به تنهایی ایستادی که البته زمانش کوتاه بود اما از دیشب(هجدهم بهمن) دیگه هر وقت بخوایی میتونی کاملا و بدون کمک بایستی. ...
19 بهمن 1393

اولین گامهای غزل نانا

عزیز دل مادر  تو پستهای قبلی اشاره کرده بودم که چند وقتی هست عادت کردی دستت رو به یک بلندی برسونی بایستی،و هر روز هم حرفه ای تر میشی .به همین منظور وبه پیشنهاد بابایی میز عسلی ها رو جمع کردیم  تا راحتر بتونی به مبل تکیه کنی و بایستی.روز پنجشنبه چهارم دی روز خیلی مهمی برای من و بابایی بود چون تو این رو وقتی داشتم یواشکی از تو آشپزخونه میپاییدمت که نیوفتی،دیدم بله دخترم با احتیاط ذاتی و همیشگیش داره آسته آسته دست به لبه مبل قدم برمیداره خیلی لحظه دل انگیزی بود امیدوارم روزی بدون کمک قدم برداری .یه چیز دیگه و اونم اینکه هر روز مامان گفتنت داره کاملتر میشه هر وقت مامان درست وحسابی گفتی برات تاریخ میگیرم. دوستار و ع...
6 دی 1393

اولین شب یلدای عسل مامان

سلام قندو عسلم عزیز دلم چند روز بعد از آغاز نه ماهگیت،زمستون هم شروع شد.اولین شب زمستون بلند ترین شب ساله که بهش میگن شب یلدا،تو این شب افراد خانواده دور هم جع میشن و از هر دری صحبت میکنن و در آخر هم هرکدوم با نیتی یه تفاعل به خواجه شیراز میزنن. ما هم طبق سنت تو شب اول دی رفتیم خونه بابا سید،اما باز هم چون امسال شب یلدا مطابق با روزهای آخر ماه صفر بود،خیلی مختصر برگذارش کردیم (با اینکه دوست داشتم اولین شب یلداتو حسابی جشن بگیرم).که البته همین دور همی مختصر رو هم شما کن فیکونش کردی.فردا شبش هم زن عمو حسین ما رو دعوت کرد دامغان اون شب همه بودن.تو اولش خوب بازی کردی ولی موقع شام بد جوری قاط زدی و همش جیغ میکشیدی و مایع آبروریزی شدی ...
6 دی 1393