غزلغزل، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

دختر گلم غزل

مرور خاطرات تا به امروز

سلام خوشگل مامان ا مروز میخوام تمام خاطرات از سه ماهگی تا به امروز را به طور خیلی خلاصه برات بنویسم.تو پست قبلی برات نوشتم که اخواخر سه ماهگیت بود که یک روز صبح از خواب بیدار شدم دیدم به پشت برگشتی.کلی ذوق کردم ولی از اون به بعد تا پایان چهار ماهگی خیلی کم و با احتیط برمیگشتی چون دستت زیرت گیر میکرد.وقتی پنج ماهگیت شروع شد دیگه همش دوست داشتی برگردی و اجسام دور وبرت رو بزاری تو دهنت.اولین روز پنج ماهگیت تصمیم گرفتم این وبلگ درست کنم.موقعی داشتم اولین مطلب وبلاگ را مینوشتم تو خواب بودی و من این عکس را گرفتم با شروع پنج ماهگیت احساس کردم دیگه شیرم کفافتو نمیده و داری لاغر میشی برای همین برات حریره بادوم درست کردم وتو با اشتهای...
19 شهريور 1393

غزلک از بیست روزگی تا سه ماهگی به روایت تصویر

نوبهار زندگی من وبابا سلام تو این پست فقط میخواهم عکس بزارم چند خط توضیح مختصر.تقریبا از بیست روزگیت بود که دل درد هات شروع شد،و بالطبع گریه ها وبهانه گیری هات شروع شد.از همون اول هم بچه هوشیاری بودی و به کوچکترین صدا واکنش نشون میدادی مثل خودم عشق موسیقی بودی و وقتی برات اپرای سیمرغ حمید متبسم میذاشتم با علاقه و کنجکاوی نگاه میکردی.و وقتی که من وبابا از گریه هات عاجز میشدیم این صدای تلاوت استاد منشاوی بود که به دادمون میرسید البته به قول سعدی علیه الرحمه :            مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید خب دیگه از سخن کم کنیم به تصاویر بپردازیم اینها تصاویر یک ماهگی غزل هستن &nb...
18 شهريور 1393

غزل مامان تا ده روزگی

سلام قند عسلم خاطراتت را تا عید نوروز برایت تعریف کردم.فردای ان شب بابا رفت تا مادر جون را با خودش به سمنان بیاره.مادر جون از دیدنت خیلی خوشحال شد و چند روزی را مهمان ما بودند بعد عمو تقی،عمو مهدی،عمو رضاو عمو حسین به اتفاق زن عمو ها و البته سارا و پارسای عزیز آمدند تا عضو جدید و کوچک خانواده را از نزدیک ببینند.شب خوب و به یاد ماندنیی بود و تو خیلی آرام خوابیده بودی.بعدش مادر جون با عمو اینا رفت.تا فبل ده روزگیت مامانی گفت به خاطر زردیت حتما پیش یه دکتر بریم شاید لازم باشه بستری بشی دوباره همان دلشوره ها و نگرانی ها شروع شد.یک روز صبح من و بابا  بردیمت بیمارستانی که به دنیا آمده بودی و منتظر شدیم تا دکتر بیاید بعد از کلی کش و قوس ...
17 شهريور 1393

نوروز نود وسه در کنار غزل

سلام عشق مامان داستان زندگی ات تا آنجایی رسید که به سن چهار روزگی رسیدی و روز بیست و نهم اسفند ماه بود.من از قبل ماهی خریده بودم تا سبزی پلو با ماهی شب عید را باهم بخوریم،سال تحویل ساعت هشت و چهل دقیقه بود و ما همه خودمون را برای رسیدن سال تحویل آماده میکردیم.وقتی عکس های آن روزت را نگاه میکنم و با الانت مقایسه میکنم بزرگ شدنت را احساس میکنم.خیلی کوچک و ناز بودی البته الان هم ناز و مامانی هستی و آن زمان آنقدر فسقلی بودی که بهت میگفتم فندق عین فندق هم گرد بودی.خلاصه شب سبزی پلو با ماهی که خاله ها درستش کرده بودن را خوردیم و منتظر تحویل سال ماندیم مامانی لباسهای عیدت را تنت کرد.خاله ها هم سفره هفت سین را چیدند.تیک تاک ساعت ما رو به لحظه ...
15 شهريور 1393

نوگلم به خانه خودت خوش آمدی

قند و عسل مامان در پست قبلی تا آنجایی نوشتم که بابای آمد رضایت نامه رو کرد و چهار نفری به خانه رفتیم احساس شادی عجیبی داشتم.همین که وارد خانه شدیم بابا سید اسفند دود کرد و خاله ها به استقبال ما آمدند. همه خوشحال بودیم فقط یه ذره ته قلبم از اینکه زرد بودی احساس نگرانی داشتم. همین که رسیدیم بابایی به مادرجون هم زنگ زد و خبر امدنت را داد،شب زیبایی بود فردا سال تحویل بود و آغاز بهار و اینکه آغاز زندگی بهار زندگیم با آغاز بهار طبیعت همراه بود را به فال نیک گرفتم. عکس های اولین روز خونه اومدنت  الهی بگردم دخترم چقدر زرد شده ...
15 شهريور 1393

روزهای تلخ و شیرین

سلام انگبین مادر روز اولی که دنیا آمدی با وجود داشتن درد زیاد واقعا خوشحال بودم و سختی های بیمارستان و مراقبت های بعد از عمل سزارین را با انرژی گرفتن از قند عسلم به پایان رساندم ولی به من گفتن باید یک شب دیگه هم در بیمارستان بخوابی،ومن خیلی ناراحت شدم دوست داشتم زودتر به خونه میرفتیم ولی به قول فردوسی پاکزاد:     چنین است رسم سرای درشت                      گهی پشت به زین و گهی زین به پشت   خلاصه من و مامانی با هر سختی که بود یک شب دیگر را هم در بیمارستان گذراندیم . آن شب خاله هاداشتن اتاقت را برای آمدنت حاضر میکردند. اینم ا ز...
15 شهريور 1393

در انتظار لحظه دیدار

سلام نفس مامان دختر نازم قصه به دنیا اومدنت تا اونجایی رسید که صبح از ساعت شیش آماده شدم برای رفتن به اتاق عمل از چند روز قبلش همش به این فکر میکردم که وقتی برای اولین بار دیدمت چی بهت بگم بعد از کلی بالا و پایین کردن به این نتیجه رسیدم که وقتی دیدمت بگم سلام،آخه عزیزم سلام یکی از نامهای خدای بزرگه و دوست داشتم اولین کلمه ای که با صدای من میشنوی نام خدا باشه.خلاصه گذشت و گذشت و گذشت تا ساعت شد یازده ونیم و پرستار آمد و گفت برای عمل حاضر بشید من هم دچار دلهره شدم.بعد از چند دقیقه یک خانم پرستار دیگه اومد و به من گفت بریم بعد یه چادر سفید وبلند به من داد تا بپوشم.پشت در اتاق عمل بودم تا نوبتم بشه بعد یه خانم سبز پوش اومد و منو به داخل هد...
12 شهريور 1393

اولین شب در بیمارستان

سلام قندعسلم ماجرای به دنیا آمدنت آنجایی رسید که دکتر دستور بستری داد چون کم کم داشت از وقت دنیا اومدنت میگذشت.وقتی خانم رزیدنت آمد وبه من گفت باید بستری بشوم خیلی ناراحت شدم چون انتظار داشتم طبیعی زایمان کنم واز عوارض سزارین خیلی میترسیدم.خلاصه برگه بستری شدن را گرفتم وبابایی آمد و برای عمل سزارین رضایت داد.بعد یک خانم پرستار مهربان آمد و به دستم سرم وصل کرد.مامانی هم با من دربیمارستان ماند من در تختم مستقر شدم همین که خواست پلکمان گرم شود صدای گریه یک نوزاد از خواب ناز بیدارمان کرد.از اطاق بغلی بود با مامانی رفتیم سراغشان ،یک خانمی با مادرش بودخانمه تازه زایمان سزارین انجام داده بود و انقدر درد داشت که تقریبااز فرط درد گریه میکرد و ن...
1 شهريور 1393