غزل مامان تا ده روزگی
سلام قند عسلم
خاطراتت را تا عید نوروز برایت تعریف کردم.فردای ان شب بابا رفت تا مادر جون را با خودش به سمنان بیاره.مادر جون از دیدنت خیلی خوشحال شد و چند روزی را مهمان ما بودند بعد عمو تقی،عمو مهدی،عمو رضاو عمو حسین به اتفاق زن عمو ها و البته سارا و پارسای عزیز آمدند تا عضو جدید و کوچک خانواده را از نزدیک ببینند.شب خوب و به یاد ماندنیی بود و تو خیلی آرام خوابیده بودی.بعدش مادر جون با عمو اینا رفت.تا فبل ده روزگیت مامانی گفت به خاطر زردیت حتما پیش یه دکتر بریم شاید لازم باشه بستری بشی دوباره همان دلشوره ها و نگرانی ها شروع شد.یک روز صبح من و بابا بردیمت بیمارستانی که به دنیا آمده بودی و منتظر شدیم تا دکتر بیاید بعد از کلی کش و قوس آقای دکتر آمدند و معاینه ات کردند و برایت یک آزمایش میزان بیلی روبین خون را نوشتند.رفتیم آزمایشگاه،تا از تو یک سرنگ خون بگیرند،انگار یک بار تمام خون بدن من را تخلیه و دوباره تزریق کردند. نتیجه آزمایش را که گرفتیم بردیم به آقای دکتر نشان دادیم و گفتند زردی دخترتون خیلی خفیفه و نیازی به بستری و دارو نیست.همان جا یک نفس راحت کشیدم.
من خیلی دوست داشتم برای حمام ده روزگیت یه مهمانی دیگه بگیرم و همه رو دوباره دعوت کنم ولی نشد.دهمین روز تولدت باید حمام میکردی.همان روز دایی سلمان و خاله فرح زنگ زدند و گفتن ما امروز داریم میاییم غزل را ببینیم از حمام که بیرون آمدی هنوز نرسیده بودند لباس تنت کردیم و زود خواب رفتی این هم از عکسش
مهمانها آمدند و همه چیز به لطف زحمتهای مامانی و خاله ها به پایان رسید.فردای آن روز مامانی که همه کارهایش در زرین دشت روی هم تلمبار شده بود به همراه خاله نرجس رفتند و خاله زینب را پیش ما گذاشتند چون من هنوز به تنهایی نمیتوانستم به کارهای خانه رسیدگی کنم.
عکسهای زیر مربوط به ده روزگی به بعدشه
غزلی تو بغل مامان غزله و هنوز هم زرده
غزلی اون اوایل همش خواب بود
یه روز تعطیل و پدر و دختر خواب آلو
غزلک که معلوم نیست چرا انفدر عصبانیه؟
اینجا هم با تعجب به خاله زینب خیره شدی