نوروز نود وسه در کنار غزل
سلام عشق مامان
داستان زندگی ات تا آنجایی رسید که به سن چهار روزگی رسیدی و روز بیست و نهم اسفند ماه بود.من از قبل ماهی خریده بودم تا سبزی پلو با ماهی شب عید را باهم بخوریم،سال تحویل ساعت هشت و چهل دقیقه بود و ما همه خودمون را برای رسیدن سال تحویل آماده میکردیم.وقتی عکس های آن روزت را نگاه میکنم و با الانت مقایسه میکنم بزرگ شدنت را احساس میکنم.خیلی کوچک و ناز بودی البته الان هم ناز و مامانی هستی و آن زمان آنقدر فسقلی بودی که بهت میگفتم فندق عین فندق هم گرد بودی.خلاصه شب سبزی پلو با ماهی که خاله ها درستش کرده بودن را خوردیم و منتظر تحویل سال ماندیم مامانی لباسهای عیدت را تنت کرد.خاله ها هم سفره هفت سین را چیدند.تیک تاک ساعت ما رو به لحظه تحویل سال نزدیک میکرد من بغلت کردم و به همراه بابا و بابا سید و مامانی و خاله ها منتظر تحویل سال ماندیم سال که تحویل شد بابا سید اولین کسی بود که بهت عیدی داد بعدش بابا زنگ زد به مادرجون و من با او صحبت کردم و بابا گفت فردا میرود دامغان تا مادر جون را با خودش به سمنان بیاورد.شب خوب و به یادماندنی بود و همه خوشحال بودیم.
قبل سال تحویل بغل خاله زینب
قبل سال حویل بغل خودم
بغل بابا چه آرام خوابیدی
تو بغل بابایی در کناربابا سید
این هم از آخریش که تصویر سبزه های عیده