غزلغزل، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

دختر گلم غزل

در انتظار لحظه دیدار

1393/6/12 22:06
نویسنده : مامانی غزل
202 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفس مامان

دختر نازم قصه به دنیا اومدنت تا اونجایی رسید که صبح از ساعت شیش آماده شدم برای رفتن به اتاق عمل از چند روز قبلش همش به این فکر میکردم که وقتی برای اولین بار دیدمت چی بهت بگم بعد از کلی بالا و پایین کردن به این نتیجه رسیدم که وقتی دیدمت بگم سلام،آخه عزیزم سلام یکی از نامهای خدای بزرگه و دوست داشتم اولین کلمه ای که با صدای من میشنوی نام خدا باشه.خلاصه گذشت و گذشت و گذشت تا ساعت شد یازده ونیم و پرستار آمد و گفت برای عمل حاضر بشید من هم دچار دلهره شدم.بعد از چند دقیقه یک خانم پرستار دیگه اومد و به من گفت بریم بعد یه چادر سفید وبلند به من داد تا بپوشم.پشت در اتاق عمل بودم تا نوبتم بشه بعد یه خانم سبز پوش اومد و منو به داخل هدایت کرد.تو راهرو های اتاق عمل که بودیم همون خانم سبز پوش کلی بهم دلداری داد تا نترسم من هم خیلی نمیترسیدم.بعدش رسیدم به اتاقی که تخت مجهز داشت روی تخت نشستم و آقای دکتر متخصص بی هوشی آمپول بی حسی را وارد کانال نخاعی من کرد و مواد بی -حسی را تزریق کرد. بعد به من گفت کم کم احساس کرختی در پاهات را خواهی داشت.بعد دراز کشیدم و در آن دقایق فقط ذکر میگفتم و توسل به اهل بیت داشتم ومنتظر بودم بعد از تقریبا ده دقیقه صدای گریتو شنیدم همون موقع خانم دکتر گفت صبر کن درت بیارم بعد بزن زیر گریه،من خوشحال بودم خانم پرستار تو رو نشونم داد اون لحظه هیچ وقت از ذهنم خارج نمیشه یک جفت چشم درشت و مشکی به من زول زده بود و یک لحظه هم پلک نمیزد...

بعد همون کلمه ای که تو دلم بود رو بهت گفتم سلام مامانی گلم

در طی اینکه پرستاراا تمیزت کننو کار جراحی منم تموم بشه همش بهت نگاه میکردم اگه میتونستم میپریدمو بغلت میکردم بعدش تو رو بردن بیرون و منم بردن به اتاق ریکاوری چند دقیقه ای که تو اتاق ریکاوری بودم برام مثل چند ماه گذشت صبر نداشتم که بیام  و روی ماهت رو ببینم بالاخره منو بیرون آوردن ومن تنها منتظر دیدنت بودم دم   در اتاق عمل مامانی و بابا ایستاده بودن یادم نیست چی بهم میگفتن ولی خیلی خوشحال بودن خلاصه بالاخره رسیدم به اتاقم و روی تختم منتظرت بودم.سریع تو رو بهم دادن یه دختر قوی وناز و بالاخره انتظارهام به سر رسید...

از در در آمدی و من از خود به در شدم

                  گویی از این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به را تا که خبر میدهد زدوست

                صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم

اینم از اولین عکست

پسندها (2)

نظرات (0)