هفت ماهگی غزل و اولینها
عزیز دل مادر
این ماه مثل برق و باد گذشت انگاری همین دیروز بود که رفتیم واکسنتو زدیم و به همین خاطر هم از رفتن به مهمونی شهراد عمو رضا جا موندیم.
با آغاز هفت ماهگیت اولین ماه مهرتو تجربه کردی در این ماه خورشید از انقلاب تابستانی وارد اعتدال پاییزی میشه ومن عاشق این اعتدال پاییزیم.پاییز همیشه فصل محبوبم بوده شاید چون خودم متولد پاییز و ماه مهرم.خب بگذریم....
غزل مامان اولین عید قربان خودت رو در این ماه یعنی هفت ماهگی تجربه کردی .شب عید قربان عمو حسین و زن عمو و سارا و پارسا و مادرجون اومدن خونمون که فوق العاده خوش گذشت و دختر خوبی بودی و همه متعجب شده بودند که آیا این همون غزلی که خونه مادرجون میومد و همیشه گریه میکرد؟خلاصه شب خوبی بود و فراش عید قربان.روز خوبی بود بابایی سه چهار روزی بود که خونه نبود و اون روز تعطیل فرصتی بود تا بیشتر با هم باشیم.پانزدهم مهر ماه اولین قدمها برای چهاردست و پا رفتن آغاز کردی و امروز که هفت ماهت تمومه کلی پیشرفت کردی ولی هنوز کاملا نمیتونی روی چهاردست و راه بری. روز 15 مهر نوبت آتلیه داشتی.خیلی استرس داشتم که همکاری نکنی و عکسات قشنگ درنیاد چهار پنج دست از لباسهای خوشگلتو برداشتم و رفتیم.شکر خدا خیلی اذیت نکردی و فقط موقع عوض و بدل لباسها خیلی گریه کردی که اونم موقع عکس گرفتن با دیدن فلاش دوربین از بین میرفت.فردای اون روز هم عکسهای اولیه رو بهمون دادن و گفتن هرچند تا دوست دارید رو انتخاب کنید تا برای چاپ آمادشون کنیم.و من مونده بودم که کدوم انتخاب کنم چون همشون واقعا عالی شده بودن بالاخره چهاده تایی رو انتخاب کردم که چاپ کنن ولی هنوز حاضر نشده.هفته بعد روز دوشنبه اولین عید غدیر دختر گل مامان بود،این عید برای شیعیان یک عید بسیار مهمه و در این روز پیامبر از جانب خداوند حضرت علی(ع)را به امامت مسلمانان منصوب مبکنن.در این روز شیعیان به دیدن افراد سید که یک رابطه خویشاوندی با پیامبر و حضرت علی را دارند میرن وعیدی میگیرن و این روز را زنده نگه میدارن.و چون بابا سید همون طوری که از اسمش پیداست سیده روز عید غدیر خونشون مهمونیه و همسایه ها و دوستام وآشنایان تو این روز میان تا از بابا سید عیدی بگیرن.شب عید غدیر بابا رفت دامغان پیش مادرجون و ما رفتیم خونه بابا سید تا برای فردا حاضر شیم.همون شب عمع مرضی و عموامیر و محمد صادق اومدن و تو کلی با عمو امیر بازی کردی.فردای اون روز صبح زود بلند شدیم و همگی آماده پذیرایی از مهومنها شدیم اینم از عکسهایی که اولین عید غدیر عمرم و نشون میدن...
اینجا شکرپنیر مامان دست وصورتشو شسته داره برای مهمونی حاضر میشه
اینجا هم جیگر مامان در کنار مامانی داره شیرینی میخوره
بغل خاله زینب
بغل محمد صادق
بغل مامان غزل
بغل بابا سید
اینم از سفره عید و عیدی ها
روز خیلی قشنگی بود و همه خوشحال بودیم.وقتی بابا اومد از بابایی خواهش کردم که روز تولد غزل مرخصی بگیره و با هم برای اولین بار بریم شمال،خوشبختانه بابایی هم موافقت کرد و خاله زینب رو هم با خودمون بردیم تا تنها نباشیم.شنبه صبح ساعت نه از سمنان خارج شدیم
اینها تصاویر آماده شدن غزل برای سفره،خیلی نگران بودم که سر ناسازگاری بزاری و از مسافرت رفتن پشیمونم کنی ولی خداروشکر انگاری هوای شمال بهت ساخت و همش خواب بودی.بعداز کیاسر یه توقفی کردیم و یه سفره خونه سنتی دنج پیدا کردیم و یه کم استراحت کردیم که البته شما خواب بودی
بعدش رفتیم سد شهید رجایی که واقعا خیلی زیبا بود
اینجا هم انقدر محو تماشای دریاچه شده بودی که هرچی صدات میزدیم برنمیگشتی دوربین نگاه کنی که آخرش همینطوری عکس انداختیمبعدش رفتیم ساری و لب دریا ویک توقف کوتاه کردیم
بعدازظهر هم برگشتیم سمت سمنان با اینکه سفر کوتاهی بود و خیلی خسته شدیم ولی خیلی خوش گذشت انشا الله بازم پیش بیاد.
امروز هم رفتیم قدو وزن و شکر خدا خوب بود.چندتا عکسی که در طی هفت ماهگی ازت گرفتم هم برات میزارم
من وبابایی همیشه دوستت داریم