غزلغزل، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

دختر گلم غزل

هشت ماهگی پرماجرا

1393/9/1 7:43
نویسنده : مامانی غزل
197 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سوگلی مامان:

هشت ماهگیت از همون اول با ماجرا های زیادی همراه بود.یک هفته بعداز ورود به هفت ماهگیت ماه محرم آغاز شد.تو ماه محرم امام حسین به وسیله یزید که به ناحق خودش رو خلیفه و جانشین رسول خدا میدونست به شهادت رسیدند.

از اول محرم مامانی وبابا سید رفتن زرین دشت منم از بابایی قول گرفتم روز تاسوعا ما رو ببره زرین دشت.از اول محرم به خاطر اینکه غزل گلم اذیت نشه جایی نرفتیم عزاداری،فقط روز سوم محرم که رفته بودیم دامغان،به روستای گز یا جزن که روستای آبا و اجدادی بابایی رفتیم من عزاداری اونجا رو خیلی دوست دارم.شما هم که قبلش کلی ورجه ورجه کرده بودی تا برسیم خواب رفتی،ولی در عوض من تو همون چند دقیقه ای که اونجا بودم بدون دغدغه به تماشای عزاداری نشستم.زن عمو حسین و پارسا هم اونجا بودن.روز هشتم محرم هم با خاله زینب راه افتادیم سمت زرین دشت.تو اون شب خیلی اذیت کردی نمیدونم به خاطر چی ولی تا صبح چندبار بیدار شدی که منو کلافه کردی و توبه کار شدم که دیگه نیارمت زرین دشت.صبح روز بعد طبق یه رسم قدیمی ننه جون یعنی مادر باباسید یه گوسفند قربانی کردنو و بعداز جمع و جور کردن گوسفند مامانی سریع حاضرت کرد و با خودش برد دسته و من بابا از پشت سر اومدیم .اون روز هوا خیلی رویایی بود یه کم سرد بود ولی ابری بودن هوا در کنار طبیعت زیبایی زرین دشت حال خوشی به من و بابایی داده بود،نشد تو دسته ازت عکس بگیرم چون زود خواب رفتی ولی در عوض چندتا عکس از روز تاسوعا گرفتم که میتونی ببینی

اینجا تو دسته ایم

اینجا امامزاده زرین دشته که روز تاسوعا دسته میره امازاده و بعد از زیارت دوباره برمیگرده

اینم حمام قدیمی اونجاست که قدمتش زیاده و تازه بازسازیش کردن

بعدش هم برای ناهار رفتیم صحرا که از ده شیش کیلومتر فاصله داره و همش باغه و فقط یه عکس از درخت خرمالو باغ مامانی گذاشتم

تو راه برگشت متوجه شدم خیلی داغی خاله گفت احتمالا برای اینه که زیادی گرم نگهت داشتم خلاصه با نگرانی به سمنان رسیدیم.وقتی رسیدیم تا چند ساعت حالت خوب بود ولی تقریبا ساعت یازده بود و خوابیده بودی که متوجه شدم تبت بالاست بیدارت کردم و رفتیم بیمارستان آقای دکتر معاینت کردن و گفتن احتمالا زیادی گرم نگهت میدارم و کار با دماسنج یادم دادن و گفت بازم اگه تبش رفت بالا بیارش .فردای اون روز،روز عاشورا بود و بابایی رفت دامغان پیش مادرجون تو این مدت هم با اینکه کاملا سرحال بودی و طبق معمول همیشت شیطنت میکردی همچنان تبت بالا و پایین میشد.بعد از تعطیلات پیش یه دکتر متخصص نوبت گرفتم تا کاملا مطمئن شیم.مامانی با اطمینان میگفت داری دندون در میاری ولی هیچی معلوم نبود.وقتی رفتیم پیش دکتر بعد از معاینه دقیق گفتن یه سرماخوردگی خفیف گرفتی و به احتمال زیاد همزمان داری دندون هم درمیاری ،بعداز خوردن داروها کم کم بهتر شدی ولی در عوض من مبتلا شدم.روز دهم آبان ماه بود یعنی قبل رفتن زرین دشت که متوجه شدم میتونی کاملا به صورت چهار دست و راه بری،که هم خیلی خوشحال شدم ولی از طرفی کلی مکافات در پی داشت و همچنان داره موقع ناهار خوردن،من و بابایی هر روز مکافات داریم،البته اوایل خیلی حرفه ای نبودی و لی الان ماشالله هرجا دوست داری میری و فضولی میکنی،عزیز دلم پس فردا داریم میریم مشهد انشاالله وقتی برگشتیم سفرنامت به همراه عکس و تفصیلاتش رو هم برات میزارم،جمعه سی ام آبان ماه هم دستت رو گرفتی به پشتی و ایستادی که همون لحظه ازت عکس گرفتم .امروز هم دست گذاشتم رو لثتو دیدم بله دندون خانمم نیش زده کلی خوشحال شدم انشالله آخر هفته دیگه برات آش دندونی میزارم و البته ناگفته نمونه که تا رفتی همین دندون دربیاری خیلی خستم کردی که اگه بخوام همشو بنویسم مثنوی هفتاد من کاغذ میشه.فی المثل الان دو ساعته که هی غرغر میکنی میخوایی بخوابی ولی نمیخوابیعصبانیعصبانیعصبانی

اینجا ورودی آشپزخونه که یه پله کوچیک داره و تازگیا یاد  گرفتی همش میایی تو آشپزخونه دنبالمخندونکخندونکخندونک

اینم اولین عکسیه که از خودت گرفتی،یه روز گوشیم نگاه کردم دیدم پنج شیش تا از این عکسها تو گالریش هستقه قههقه قههقه قهه

اینجا هم در حال تلویزیون دیدن داری پرتغال هم میخوریخندهخندهخنده

دشمن جون دستمال کاغذی ها هستی تا غفلت کنم تمام دستمالها رو از تو جاش درمیاری میریزی زمینتعجبخطاخطا

تو این عکس هم صورتت رو با خودکار خط خطی کردی که به موقع رسیدمخطاخطادلخور

اینم اولین ظرفی که شکستیعصبانیعصبانی

اینا هم تصاویری که خاله زینب حین ارتکاب جرم ازت گرفته که داری جزوه های خاله رو کن فیکون میکنیخندونکخندونکخندونک

غزلک در حال ایستادندلشکستهدلشکستهبوس

و چند تا عکس متفرقه که تو این ماه ازت گرفتمبوسبوسبوس

دوستار همیشگی تو مامان وبابا

پسندها (2)

نظرات (3)

خاله نرجس
10 آذر 93 11:21
سلام خاله ی خوشگل منانقدر وبلاگت قشنگه مامانت قشنگ مینویسه که هر وقت میام بهت سر میزنم خستگیم در میره.....کاش مثل خاله زینب من هم پیشت بودم امیدوارم زودتر ببینمت خوشگل خاله دست مامان راضیه هم درد نکنه فقط زودبه زودتر وبلاگ رو به روز کن
جشنـواه پاییزه و زمسـتانه 93
19 آذر 93 11:37
دوسـت عزیـزم سلام شمـا را به دیـدن این جشـنواره دعــوت می کنــم شـاد و ثروتمنـد و پیـروز باشـی...
مطهره
24 آذر 93 12:34
سلام ماشاالله هزارماشاالله شيطنت از چشم سياهش ميريزه خدا حفظش كنه با سايه پدر و مادر خوشبخت بشه انشاالله
مامانی غزل
پاسخ
مرسی خاله جون خدا امیر ارسلان شما رو هم براتون حفظ کنه