غزل مامان تا ده روزگی
سلام قند عسلم خاطراتت را تا عید نوروز برایت تعریف کردم.فردای ان شب بابا رفت تا مادر جون را با خودش به سمنان بیاره.مادر جون از دیدنت خیلی خوشحال شد و چند روزی را مهمان ما بودند بعد عمو تقی،عمو مهدی،عمو رضاو عمو حسین به اتفاق زن عمو ها و البته سارا و پارسای عزیز آمدند تا عضو جدید و کوچک خانواده را از نزدیک ببینند.شب خوب و به یاد ماندنیی بود و تو خیلی آرام خوابیده بودی.بعدش مادر جون با عمو اینا رفت.تا فبل ده روزگیت مامانی گفت به خاطر زردیت حتما پیش یه دکتر بریم شاید لازم باشه بستری بشی دوباره همان دلشوره ها و نگرانی ها شروع شد.یک روز صبح من و بابا بردیمت بیمارستانی که به دنیا آمده بودی و منتظر شدیم تا دکتر بیاید بعد از کلی کش و قوس ...
نویسنده :
مامانی غزل
19:09