غزلغزل، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

دختر گلم غزل

اولین گامهای غزل نانا

عزیز دل مادر  تو پستهای قبلی اشاره کرده بودم که چند وقتی هست عادت کردی دستت رو به یک بلندی برسونی بایستی،و هر روز هم حرفه ای تر میشی .به همین منظور وبه پیشنهاد بابایی میز عسلی ها رو جمع کردیم  تا راحتر بتونی به مبل تکیه کنی و بایستی.روز پنجشنبه چهارم دی روز خیلی مهمی برای من و بابایی بود چون تو این رو وقتی داشتم یواشکی از تو آشپزخونه میپاییدمت که نیوفتی،دیدم بله دخترم با احتیاط ذاتی و همیشگیش داره آسته آسته دست به لبه مبل قدم برمیداره خیلی لحظه دل انگیزی بود امیدوارم روزی بدون کمک قدم برداری .یه چیز دیگه و اونم اینکه هر روز مامان گفتنت داره کاملتر میشه هر وقت مامان درست وحسابی گفتی برات تاریخ میگیرم. دوستار و ع...
6 دی 1393

اولین شب یلدای عسل مامان

سلام قندو عسلم عزیز دلم چند روز بعد از آغاز نه ماهگیت،زمستون هم شروع شد.اولین شب زمستون بلند ترین شب ساله که بهش میگن شب یلدا،تو این شب افراد خانواده دور هم جع میشن و از هر دری صحبت میکنن و در آخر هم هرکدوم با نیتی یه تفاعل به خواجه شیراز میزنن. ما هم طبق سنت تو شب اول دی رفتیم خونه بابا سید،اما باز هم چون امسال شب یلدا مطابق با روزهای آخر ماه صفر بود،خیلی مختصر برگذارش کردیم (با اینکه دوست داشتم اولین شب یلداتو حسابی جشن بگیرم).که البته همین دور همی مختصر رو هم شما کن فیکونش کردی.فردا شبش هم زن عمو حسین ما رو دعوت کرد دامغان اون شب همه بودن.تو اولش خوب بازی کردی ولی موقع شام بد جوری قاط زدی و همش جیغ میکشیدی و مایع آبروریزی شدی ...
6 دی 1393

نه ماه گذشت

سلام گل نه ماهه مامان دیروز بیست وشیش آذر ماه بود،آخرین ماه فصل پاییز و مهمتر از همه اتفاقات روز تولدت بود.روز تولد عزیزترین و زیباترین هدیه خداوند به من و بابایی.نه ماه عین برق و باد گذشت تو این مدت خوشیها و ناخوشیهای زیادی برامون پیش اومد. اول ماه نهمت تونستی بایستی که تا همین روزا همیشه سعی میکردی دستت رو به یه بلندی برسونی و روی پاهات بایستی و همش باید حواسم بهت میبود که کله پا نشی البته دو سه باری از غفلتم استفاده کردی و بد جور نقش زمین شدی  .آش دندونی پختم و جشن دندونی هم برات گرفتم الان یه دندون سفید داری که داره قد میکشه .شیطون بلاتر هم شدی و یه عادت بد پیدا کردی که همش جیغ میزنی  که باید از سرت بندازم.تو م...
27 آذر 1393

جشن دندونی

عشق همیشگی مامان از وقتی دندون اولت نیش زد یه فکری هم تو ذهن من جوونه زد.و اون گرفتن یه جشن دندونی مختصر بود چون حتما توی ماه سفر باید این جشن و میگرفتم قرار شد یه جشن کوچیک محض دور هم بودن بگیرم و بعدا سر جشن تولدت تلافی کنم.روز سه شنبه هجده آذر ماه کلی با خاله زینب و مامانی سر تاریخ رایزنی کردیم بالاخره به این نتیجه رسیدیم که بهترین موقعی که میشه این مهمونی مختصر گرفت شب همون روزه و من هنوز هیچکاری نکرده بودم .دلم میخواست برم یه کیک خوشگل سفارش بدم ولی از بد روزگار چون همه چیز هل هلکی شد تصمیم گرفتم خودم کیک جشن دندونیتو درست کنم و خلاصه اینکه با کمک های فراوان و بی دریغ بابایی تونستم یه جشن خوب برگذار کنم،کیکش هم بدک نشد .خب عکس...
23 آذر 1393

آش دندونی غزل

سلام قند و عسل مادر یکشنبه نهم آذر که از مشهد رسیدیم سمنان با بابایی قرار رو بر این گذاشتیم که پنجشنبه سیزدهم آذر که رفتیم دامغان آش دندونیت هم همونجا پخش کنیم به همین منظور روز چهارشنبه آش دندونیتو بار گذاشتم تا پنجشبه حسابی جا افتاد اما از روی بی تجربگی موادشو خیلی کم ریختم.خلاصه چهارتا ظرف برای مامانی و همسایه های مامانی ریختم،بقیه اش رو هم بردیم دامغان اونجا پخش کردیم اینم تصویر آش دندونی دختر نازو یکی یک دونه ام غزل اینم دندون  نبات مادر که من و بابایی با خشونت نسبی عکسشو گرفتیم چون شما به این راحتیا اجازه نمیدی دندونت رو کسی ببینه امیدوارم دندون دومت هم به زودی دربیاد   ...
21 آذر 1393

اولین دندون غزل

عزیز دل مادر  تو پست قبلی برات نوشتم روز تاسوعا که داشتیم از زرین دشت برمیگشتیم تبت برای درآوردن دندونت شروع شد.تبت همینطوری قطع و وصل میشد و مدام بی قراری میکردی حتی وقتی دندونت نیش زد بازم همش نق و نقت به راه بود تا اینکه سوم آذر ماه یه دندون سفید خودشو نشون داد.ولی چون مریض شدم و رفتیم مشهد نشد برات همون موقع پست اولین دندون بزارم عاشقای همیشگی تو مامانی و بابایی ...
19 آذر 1393

سفرنامه

سلام نفس مامان از خیلی وقت پیش دلم میخواست که اولین سفرت سفر به مشهد و زیارت امام رضا باشه،ولی چه میشه کرد اوضاع همیشه اونطوری که آدم میخواد نمیشه.شهریور ماه بود که بابا برای مسابقه قرآن رفت مشهد و وقتی تنهایی رفت زیارت فهمید که چقدر دوست داشته که غزلی هم همراهش بوده.برای همین وقتی برگشت مقدمات سفر را آماده کرد.خلاصه بلیط خریدیم و چهار شنبه پنج آذر رفتیم ایستگاه راه آهن که راهی سفر بشیم خیلی خوشحال بودم ،تصور اینکه برای اولین بار ببرمت زیارت برام خیلی جذاب بود.قرار بود با مامانی و بابا سید و خاله زینب بریم،اونا این سه روزی رو میرفتن خونه عموی من عمو حسین و ما برای دو روز از طرف اداره بابایی هتل رزو کرده بودیم.تقریبا ساعت یازده بود که س...
11 آذر 1393