نوروز نود وسه در کنار غزل
سلام عشق مامان داستان زندگی ات تا آنجایی رسید که به سن چهار روزگی رسیدی و روز بیست و نهم اسفند ماه بود.من از قبل ماهی خریده بودم تا سبزی پلو با ماهی شب عید را باهم بخوریم،سال تحویل ساعت هشت و چهل دقیقه بود و ما همه خودمون را برای رسیدن سال تحویل آماده میکردیم.وقتی عکس های آن روزت را نگاه میکنم و با الانت مقایسه میکنم بزرگ شدنت را احساس میکنم.خیلی کوچک و ناز بودی البته الان هم ناز و مامانی هستی و آن زمان آنقدر فسقلی بودی که بهت میگفتم فندق عین فندق هم گرد بودی.خلاصه شب سبزی پلو با ماهی که خاله ها درستش کرده بودن را خوردیم و منتظر تحویل سال ماندیم مامانی لباسهای عیدت را تنت کرد.خاله ها هم سفره هفت سین را چیدند.تیک تاک ساعت ما رو به لحظه ...
نویسنده :
مامانی غزل
17:31