غزلغزل، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

دختر گلم غزل

هشت ماهگی پرماجرا

سلام سوگلی مامان: هشت ماهگیت از همون اول با ماجرا های زیادی همراه بود.یک هفته بعداز ورود به هفت ماهگیت ماه محرم آغاز شد.تو ماه محرم امام حسین به وسیله یزید که به ناحق خودش رو خلیفه و جانشین رسول خدا میدونست به شهادت رسیدند. از اول محرم مامانی وبابا سید رفتن زرین دشت منم از بابایی قول گرفتم روز تاسوعا ما رو ببره زرین دشت.از اول محرم به خاطر اینکه غزل گلم اذیت نشه جایی نرفتیم عزاداری،فقط روز سوم محرم که رفته بودیم دامغان،به روستای گز یا جزن که روستای آبا و اجدادی بابایی رفتیم من عزاداری اونجا رو خیلی دوست دارم.شما هم که قبلش کلی ورجه ورجه کرده بودی تا برسیم خواب رفتی،ولی در عوض من تو همون چند دقیقه ای که اونجا بودم بدون دغدغه به تما...
1 آذر 1393

هفت ماهگی غزل و اولینها

عزیز دل مادر این ماه مثل برق و باد گذشت انگاری همین دیروز بود که رفتیم واکسنتو زدیم و به همین خاطر هم از رفتن به مهمونی شهراد عمو رضا جا موندیم. با آغاز هفت ماهگیت اولین ماه مهرتو تجربه کردی در این ماه خورشید از انقلاب تابستانی وارد اعتدال پاییزی میشه ومن عاشق این اعتدال پاییزیم.پاییز همیشه فصل محبوبم بوده شاید چون خودم متولد پاییز و ماه مهرم.خب بگذریم.... غزل مامان اولین عید قربان خودت رو در این ماه یعنی هفت ماهگی تجربه کردی .شب عید قربان عمو حسین و زن عمو و سارا و پارسا و مادرجون اومدن خونمون که فوق العاده خوش گذشت و دختر خوبی بودی و همه متعجب شده بودند که آیا این همون غزلی که خونه مادرجون میومد و همیشه گریه میکرد؟خلاصه شب ...
21 مهر 1393

تولد شیش ماهگی غزل

سلام نقل و نباتم امروز بیست و شیشم شهریوره روز تولد شیش ماهگیت شیش ماه پیش تو یه همچین روزی دختر نازی متولد شد که بابا جونش اسمشو گذاشت غزل و من امروز به د غزل نازم یکی از غزلیات حافظ هدیه میدم: بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم               فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد                من و ساقی بهم سازیم وبنیادش براندازیم شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم                 نسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازیم چو در دست...
26 شهريور 1393

غزل در آستانه شیش ماهگی

سلام بهونه زندگیم غزلی گلم فردا روز تولد شیش ماهگیته ،اصلا باورم نمیشه که انقدر زود گذشت و نانای نازم که تا چند وقت پیش نمیتونست دمر بشه و فقط میخوابید امروز برای اولین بار بدون سقوط نشست . به قول حافظ:   بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین                        کاین اشارت ز جهان گذرا ما را بس البته عزیز دلم تقریبا از نوزدهم شهریور میتونستی بشینی،ولی همش باید مراقبت میبودم تا سقوط نکنی،ولی یکی دوبار بدجوری افتادی و کلی گریه کردی و من کلی ناراحت شدم  اما امروز بیست و پنجم شهریور دیگه سقوط هات به حداقل رسید که البته خیلی خیلی خوشحالم کرد ...
25 شهريور 1393

مرور خاطرات تا به امروز

سلام خوشگل مامان ا مروز میخوام تمام خاطرات از سه ماهگی تا به امروز را به طور خیلی خلاصه برات بنویسم.تو پست قبلی برات نوشتم که اخواخر سه ماهگیت بود که یک روز صبح از خواب بیدار شدم دیدم به پشت برگشتی.کلی ذوق کردم ولی از اون به بعد تا پایان چهار ماهگی خیلی کم و با احتیط برمیگشتی چون دستت زیرت گیر میکرد.وقتی پنج ماهگیت شروع شد دیگه همش دوست داشتی برگردی و اجسام دور وبرت رو بزاری تو دهنت.اولین روز پنج ماهگیت تصمیم گرفتم این وبلگ درست کنم.موقعی داشتم اولین مطلب وبلاگ را مینوشتم تو خواب بودی و من این عکس را گرفتم با شروع پنج ماهگیت احساس کردم دیگه شیرم کفافتو نمیده و داری لاغر میشی برای همین برات حریره بادوم درست کردم وتو با اشتهای...
19 شهريور 1393

غزلک از بیست روزگی تا سه ماهگی به روایت تصویر

نوبهار زندگی من وبابا سلام تو این پست فقط میخواهم عکس بزارم چند خط توضیح مختصر.تقریبا از بیست روزگیت بود که دل درد هات شروع شد،و بالطبع گریه ها وبهانه گیری هات شروع شد.از همون اول هم بچه هوشیاری بودی و به کوچکترین صدا واکنش نشون میدادی مثل خودم عشق موسیقی بودی و وقتی برات اپرای سیمرغ حمید متبسم میذاشتم با علاقه و کنجکاوی نگاه میکردی.و وقتی که من وبابا از گریه هات عاجز میشدیم این صدای تلاوت استاد منشاوی بود که به دادمون میرسید البته به قول سعدی علیه الرحمه :            مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید خب دیگه از سخن کم کنیم به تصاویر بپردازیم اینها تصاویر یک ماهگی غزل هستن &nb...
18 شهريور 1393

غزل مامان تا ده روزگی

سلام قند عسلم خاطراتت را تا عید نوروز برایت تعریف کردم.فردای ان شب بابا رفت تا مادر جون را با خودش به سمنان بیاره.مادر جون از دیدنت خیلی خوشحال شد و چند روزی را مهمان ما بودند بعد عمو تقی،عمو مهدی،عمو رضاو عمو حسین به اتفاق زن عمو ها و البته سارا و پارسای عزیز آمدند تا عضو جدید و کوچک خانواده را از نزدیک ببینند.شب خوب و به یاد ماندنیی بود و تو خیلی آرام خوابیده بودی.بعدش مادر جون با عمو اینا رفت.تا فبل ده روزگیت مامانی گفت به خاطر زردیت حتما پیش یه دکتر بریم شاید لازم باشه بستری بشی دوباره همان دلشوره ها و نگرانی ها شروع شد.یک روز صبح من و بابا  بردیمت بیمارستانی که به دنیا آمده بودی و منتظر شدیم تا دکتر بیاید بعد از کلی کش و قوس ...
17 شهريور 1393